فراغ شیرین
درست جلوی خانهای که درش نیمه باز است میایستم از داخل خانه صدایی خبر میدهد: بیا آمد !
دختر جوانی با مانتو مرتب و نسبتا شیک بیرون میآید به دنبالش مادری که پایان جوانیاش را میگذراند و از پشت سرشان مردی مسن که لباس خانگی به تن دارد ، با زنبیلی پر و نایلونی پر تر از لباس به بدرقه از خانه بیرون میآید. دعای خیر و کلمات محبت آمیز در لابلای خداحافظی تکرار میسود .زن جوان روی صندلی عقب مینشیند. پدر زودتر اثاثیه دخترش را روی صندلی جلو گذاشته و به راننده خسته نباشید میگوید . نگاهها و لبخند خشک شده روی صورتش لحنی از تشکر و سفارش دارد . قبل از آنکه پشت پیچ سر کوچه از نظر پنهان شوم نگاهی در آینه میاندازم. هنوز نگاههای محبت آمیز پدر و مادر ماشین را بدرقه میکنند. این صحنهای است که حداقل روزی دو یا سه بار با آن روبرو میشوم. وداعی محتوم و شیرین .فرزندانی که باید خانه پدری را ترک کنند تا به دنبال تشکیل خانواده جدید بروند. اوایل هر سه روز ،بعد ها هر هفته و کم کم هراز گاهی که فرصت شد به مسقط الراس خود سری بزنند تا حالی از والدین پرسیده و در فضای خاطرات گذشته هوایی تازه کنند و دوباره سر به سوی زندگی و سرنوشتی نهند که گریزی از آن نیست و آنقدر این چرخه تکرار شود تا خود همین فرزند ان به بدرقه فرزندان شان تا دم در خانه بروند. وقتی گوشهای از آنچه در ذهنم مثل پرده سینما میگذرد به زن جوان میگویم آنچنان سخن آغاز میکند که گویی او نیز به تماشای همین پرده نشسته می گوید : خداوند سایه شما پدر مادرها را بالای سر ما نگاه بدارد وقتی که با شوهرم و فرزندم میآییم شادی آنها با نوه شان خانه را روی سر میگیرد. اما چیزی هم هست که مرا آتش میزند : اینکه میبینم پدرم روز به روز ریش و مویش سفید و کم پشتتر میشود. وقتی درد پا و درد کمر مادرم در فاصله این دیدارها بیشتر و بیشتر میشود همه اینها در حالیست که خوشبختانه آنها بیماری خاصی ندارند و شرایط به صورت عادی پیش میرود. اما زمان کار خودش را میکند او ناظر بیرحمیست و به مانند آسیاب همه چیز را بین دو سنگ خود خرد میکند.
زن جوان اشک گوشه چشمش را پاک نموده میگوید: زمانی که آدم دختر خانه است اینها را درک نمیکند و وقتی پای رفتن به خانه بخت به میان آمد ....(گریه) میگویم : و این چیزیست که منتها و آرزوی هر پدر و مادریست .چیزی آمیخته به فراغ و غم شیرین است .جامی که آنها با میل و رغبت سر میکشند و واویلاست اگر سکت یا برگشتی به این چرخه وارد شود . در چنین موقعیتی دیگر موی سفید و درد پا و کمر آنها نمایانگرش نیست. بلکه نابودی و ریختن از درون نتیجه و محصولش خواهد بود. مگر آنها برای فرزندانشان چه میخواهند؟ آنها بهای خوشبختی فرزندان را با تنهایی خود توأم با کمبودها میپردازند .با کمبودی که شاید به علت تهیه جهزیه برای دختر و یا کمک به خرید خانه برای پسر گریبانگیرشان گشته است میسازند و از این معامله خوشحالند. زن جوان میگوید : این چیزی است که تا ازدواج نکرده بودیم و در کنارشان بودیم درک نمیکردیم ( پس از مکثی کوتاه اضافه میکند) خوب یادم هست دورانی که نوجوان بودم با همکلاسیهای نادان تر از خودم طریق نافرمانی پیش گرفته بودیم روزی در یک مجادله با پدر و مادرم گفتم اصلاً یک مقرری به من بدهید تا جدا و مستقل زندگی کنم به خصوص که رفتن دانشگاه هم پیش رو بود پدرم به جای سرزنش و تنبیه من مکثی کرد و گفت: البته که چنین میشود. تعجیل مکن که این سرنوشت محتوم شماست آن هم نه با نارضایتی و مجادله بلکه با یک دنیا آرزوی خیر و هدایایی مادی نیز بدرقه میشوی! اما بدان که در اوج خوشبختی با حسرت از امروز و این روزهایت یاد میکنی.
آن روز من درست نمیتوانستم تجسم کنم که او از چه چیز میگوید. اما چیزی در درونم فرو ریخت و سپر مجادله را زمین انداختم. یاد اینکه روزی با اجازه مردی دیگر (شوهر)و جور بودن همه امور خانهام ، بتوانم ساعتی به دیدار پدر و مادرمم بروم، دلتنگم میکرد. و امروز ساعت و لحظاتی است که پدرم از آن میگفت.
امروز در اوج خوشبختی نگران آنها هستم . اینکه روزی جای خالی آنها را ببینم و این در به رویم بسته شود عذابم میدهد. از همین رو هر هفته برای دیدارشان روزشماری میکنم اگرچه میدانم که آنها برای اینکه خللی به زندگی من وارد نشود آلام و دردهایشان را از پشت گوشی تلفن مخفی میکنند و در حضور به روی من لبخند میزنند.
نوشته :جیرجیرک