■ به قلم: جیرجیرک
این داستان : خانه دو دره
پذیرش مسافر برای شهرهای اقماری همیشه با ریسک خالی برگشتن همراه است. اما این بار خیلی زود گوشی دیلینگی کرد یعنی مسافر در فاصله یک دقیقه ای است. خوشحال و خرم به مبدا رسیدم و منتظر ایستادم. این روستاهای کویری به زور شهر شده، در حالی که فرهنگ و همه چیزش همچنان روستایی است .مثلاً همین منتظر ماندن زیر نگاه های پرسش آمیز مردم. تا آنجا که بلاخره کاسبکار محل که کعب الاخبار محله نیز هست ، بپرسد: با کی کار داری؟
اگر پاسخ ندهی با جرم بالاتری مواجه می شوید و اگر نام مسافر را بخوانید چنان میسود که : نگاهی به سرور روی صفحه موبایل انداختم و گفتم خانوم.....
خدا رحم کرد که مشتری برایش آمد.
اما بلافاصله گوشی زنگ خورد. آن سوی خط خانمی با عتاب و خطاب گفت : آقا چرا آنجا ایستادهای!؟ تا رفتم بگویم لوکیشن ... گفت :صدمتر بیا جلوتر بپیچ سمت چپ بعد از ۵۰ متر دوباره به چپ بپیچ...
با عصبانیت ماشین را روشن کردم و جلوی درب خانه پیش پایش ترمز نمودم. هنوز کودک همراهش در را نبسته بود که غر و لندش شروع شد : شما حق ندارید از اهل محل بپرسید .بلکه من بخواهم ندانند کجا میروم! باید زنگ میزدید.حرفش را بریدم و گفتم: شما وظیفه دارید لوکیشن را صحیح بزنید. انتظار داری جواب مردم را سکوت کنم تا با هزار اتهام دیگر مواجه شوم .ناگهان از پشت سر شنیدم که فعل ها و ضمیر هایش مفرد شد و لحنش غیر مودبانه تر همراه با صدای بلند تر گشت. اگر پسرک خردسالش نمی گفت با شما نیست و داره با بابام حرف میزنه و بعد تو آینه نمیدیدم، کار به جای باریک کشیده بود.
وقتی گوشی را قطع کرد تازه فهمیدم کاسب فضول محل شوهرش بوده و من جلوی درب دیگر خانه جایی که خانم نمی خواسته، توقف کرده بودم و بدتر از همه به کسی که نباید از سفر خانم مطلع میشد ،جواب داده بودم .به محض قطع گوشی گفت بفرمایید !حالا بین من و شوهرم جنگ به راه انداختید!
سرتان را به درد نیاورم: از او پر گفتن از من کم شنیدن و بلعکس .مشاجره بالا گرفته بود که ناگهان کوبیدم روی ترمز با صدای جیغ چرخ و پرتاب خودم و مسافر به جلو دیدم زنی چادر مشکی که وسط خیابان نمی دانست به کدام سمت می رود، جلو ماشین سکندری خورد و به کنار خیابان موازی با ماشین پارک شده ایستاد و تکیه داد. کفش دمپایی در وسط خیابان ماند. من،دو تا مسافرم ، زن پیاده و حتی عابران کنار خیابان مات و مبهوت به هم نگاه میکردیم. فقط یک نفر کفش را برداشت و جلو پایش گذاشت.
قیافه زن نشان میداد مجنون و عقب افتاده است. بعد از دقیقهای توقف، در سکوت به آرامی حرکت کردم. من بیشتر از مسافر و مسافر بیشتر از من ترسیده بود. خدایا برای لحظهای غفلت تصادف با عابر پیاده آنهم با یک آدم نیمه کاره و خسارت یک آدم کامل و درسته ......تا نیمه راه در همین افکار غوطه ور بودم که مسافر سکوت را شکست. حالا دیگر آن تغیر و تحاشی به آرامش و عذرخواهی مبدل گشته بود.
به ارامی و صدایی محزون گفت: چی بگم برادرجان !!
۱۲ یا ۱۳ ساله بودم که مثلا ازدواجم دادند . تا رفتیم خودم و شوهرم بزرگ شویم دوتا فرزند داشتیم.تا دلت بخواد بدبختی فقر و بد فهمی در شناخت هم داشتیم . تازه داشت زندگی روی آرامش نشانمان میداد که شوهرم تصادف کرد و مرد.
الان اگر خدای نکرده این زن ولگرد دیوانه به ماشین شما میخورد بیمه شخص ثالثی بود که به کمک شما بیاید اما شوهر خدا بیامرز من بیمه نبود که اگر حتی سه یا شش ماه بیمه پرداز بود من حقوقی داشتم و مجبور نبودم زن مردی که ۳۰سال با خودم اختلاف سن دارد بشوم. اختلاف سن به درک! بددلی، شکاکی و خست شوهر دوم دیوانه ام کرده .فکر می کنی الان تنگ غروب من در شهر چه کار دارم.می خواهم رخت و لباسی برای این طفل بخرم. کاری که نه خودش(پدر بچه) میکند نه قائل به آن است نه به من اجازه می دهد.
گفتم لعنت بر فقر !! گفت نه عمو جان بگو لعنت بر جهل و فرهنگ بد. در چنین جاهایی شخص بیوه یا مطلقه دائم زیر نگاه های هیز و آزمندانه مردان است. حتی مردانی که همسر دارند هم به خود چنین مجوزی را میدهند. سپس زن ادامه داد:به شما گفتم اگر حقوق داشتم، حالا می گویم حتی بدون حقوق حاضر بودم بمانم و زندگی شخصی خودم را ادامه دهم. اما بنا به همان اصل بد فرهنگی که گفتم دو مرتبه مرا شوهر دادند و حالا یک بچه که جگر گوشه من و برای او زنگوله پای تابوت است. اصلا نیازش را درک نمیکند.
ایکاش لا اقل آن نگاه هایی که گفتم کور و بسته شده بود. نه تنها نشده بلکه به طرز دیگری نیزه هایش پرتاب می گردد و قلبم را سوراخ میکند. یکی از این نگاههای فتنهانگیز همین توقف شما درب دیگر منزل ما و سوار کردن من بود حاصلش را دیدید! جعبه دستمال کاغذی جلو ماشین را دادم به پسر بچه تا بدهد به مادرش اشک هایش را پشت کند.
دیگر داشتیم به مقصد می رسیدیم که ناخداگاه گفتم: کودک همسری و توانمندی دختران و زنان این است که باید درست شود.گفت:درست نمی شود.یعنی نمیخواهند درست شود. پرسیدم پس چه باید کرد . گفت : هیچ !فقط آرزو دارم طوفانی سرکند و خاک و شن این دیار ما را به زیر خود مدفون کند . یا سیلیبنیان کن این دیار را با خود ببرد با خودم !!
این را گفت و پیاده شد در را بست و رفت.