شهر در قاب شیشه اتومبیل
این قسمت :غول مهربان
در کوچه باغ های فین که حالا دیگر به محله های نسبتاً لاکچری مبدل گشته اتومبیل را خاموش کردم و در سکوت نیمه شب به صدای آبی که از معدود جویبار های به جا مانده از قدیم می گذشت گوش فرادادم. داشت انتظارم طاق می شد که سه نفر سلانه سلانه از ته کوچه میآمدند. یک لحظه تصمیم گرفتم به محض رسیدن آنها سفر را لغو کنم تا حالشان گرفته شود. به خصوص که هیچ عجله و علامتی نشان نمی دادند. حتی وقتی آن خانم نسبتاً چاق بدون خداحافظی از برادر و مادرش، کودک را بغل زد و تلاپی روی صندلی عقب نشست بدون سلام ، خسته نباشید، و عذر تقصیری.
داشت خون خونم را می خورد. در تمام طول راه خودش و کودک فتوکپی شدهاش مشغول خوردن و حرف زدن با هم بودند. با خودم فکر میکردم بی خیالی باعث چاقی میشود یا برعکس چاقی باعث این همه تساهل می گردد. خشمم وقتی بیشتر شد که در تاریکی اسکناس ۱۰۰ هزار تومانی اش را به طرفم گرفت.
خدایا! این وقت شب پول خرد از کجا بیاورم؟ همه پرداخت ها آنلاین بوده. دستی تو این جیب و اون جیب کردم. چند اسکناس ده هزاری پیدا شد. گفت: اگر نیست کافیه!
هشت هزار تومان برای بخشش زیاد بود ولی تساهلش در این مورد از خشمم می کاست. بالاخره با دوتا اسکناس ۲۰۰۰ تومانی دیگر به سفر و کرایه فیصله دادم. اما همه اینها باعث نشد تا امتیاز منفی روی پایان سفر برایش نگذارم. با اینکه از این کار کمی پشیمان بودم یک خیابان بیشتر نرفته بودم که متوجه شدم هیچ پولی ندارم. هر چقدر دخل و جیب ها را گشتم اثری از تراول ۱۰۰ تومانی نبود تمام ماشین را با چراغ قوه گشتم. صندلی عقب پر از خورده کیک و باقیمانده نشخوار مادر پرخور و کودک پر حرفش بود.
حرف زدن طوطی وار بچه و پرخوری اش باعث شده بود از پستانک غافل شود و آن را روی صندلی عقب جا بگذارد. لعنت بر شیطان !سفری با این دردسر و دادن ۱۸۰ هزار تومان از جیب مبارک!؟!
خوشبینی به غول مهربان داشت به بدبینی تا سر حد سرقت مبدل میگشت. نخیر ! اینجوری نمیشه ! جستم پشت فرمان و گاز شو گرفتم رو به مقصدی که پیاده شده بود. کوچه را خوب پیدا کردم. ولی آپارتمان ها همه مثل هم بود. خدایا کدام آپارتمان و کدام طبقه را بزنم تا این وقت شب کسی رو اشتباهی بیدار نکنم؟ یادم آمد که مادر و کودک تنبل موقع پیاده شدن از نبود آسانسور گلایه داشتند و رنج میبردند. آن هم برای آپارتمان سه طبقه ای!؟ پس حتماً طبقه بالا سکونت دارند. دستم را روی زنگ بردم . گفتم الی لله!! سمت چپ یعنی ۵ را فشار دادم.
خوشبختانه صدا همون صدا بود. با همان بی خیالی اش بدون انکاری گفت : شاید !صبر کنید ببینم ! و خیلی زود لب تراس آمد و مژده داد که تراول نزد اوست. خودش گفت که به جای ۲۰۰۰ تومانی پول خورد به او داده ام. از اینکه تیرم به هدف خورده بود خوشحال شدم .نزد خودم، راحتی و خونسردی اش را می ستودم .که اگر در سوار شدن جوش و فزعی نمی زند، در پرداخت پول و بقیه کارهایش هم به همین منوال رفتار می کند. ظریفی میگفت: آدم تنبل؛ یا مخترع میشود یا منجم و فیلسوف!!
برای همین بود که به جای پایین آمدن از این همه پله تمامی عقلش را به کار بست و اسکناس را از لب تراس برایم به طرف پایین رها کرد. اسکناس در هوا چرخید و چرخید تا به طرف تراس همسایه پایینی منحرف و به زمین نشست.
صدای ااااه او و آ آه من با هم بلند شد. اما چه غم که اختراع ناشی از تنبلی این غول حد و حصری نداشت !
بلافاصله گفت: اف اف شماره سه را بزن! وقتی مرد خوابآلوده دم تراس آمد و شنید که اسکناس من در تراس او افتاده و باید پیدا و آن را آزادسازی کند، با تعجب گفت اسکناس شما این وقت شب پر دراورده و از زمین به تراس من آمده؟ خدایا خواب میبینم یا جاذبه زمین برعکس شده !؟که خانم بالایی گفت آقای فلانی من انداختم این هاش من میبینم لب سنگ تراس افتاده. مرد اسکناس را برداشت و با عصبانیت تمام آن را به بیرون پرتاب کرد.
اما هوا هم سر سازگاری نداشت. این بار باد اسکناس را همین جور در هوا می چرخاند و هر سه نفر با حسرت و بیم و امید با نگاه تعقیبش میکردیم .تا عاقبت در باند تراس دوتا بلوک دورتر به زمین نشست. جایی که دیگر غول مهربان و همسایه عصبانی نمیدانستند باید کدام زنگ را بزنیم و چه کسی را بیدار کنیم تا به تراس بیاید. برای همین بود که دیوانه وار میخندیدم و همه زنگ ها را تا آنجا که در توانم بود به صورت ممتد و طولانی به صدا در آوردم.
همین طور که چراغ ها یکی بعد از دیگری روشن میشد سوار بر ماشین شدم و با فریاد بطرف غول مهربان و ریلکس گفتم: حالا خودت جوابشان را بده و پول را بگیر! مال خودت!!
در طول راه خیلی دلم میخواست به پشت سر نگاه کنم تا ببینم این غول مهربان در جواب این همه آدم خواب زده و احتمالا عصبانی ، باز هم همان تساهل و نفس مطمئنه را دارد؟ یا با تأسی به شعر حافظ خواهد گفت:
آسان گیر بر کارها کز روی طبع
سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت گیر
✍به قلم جیرجیرک