مسعود قرائتی/ مژدهای کوتاه بود و باورنکردنی. «ایرج» خواننده قدیمی، همان کسی که از کودکی تا جوانی آوای گرمش را از رادیو ایران میشنیدیم. کسی که کمتر تصویرش را حتی از تلویزیون میدیدیم (چرا که در آن زمان اجرای کنسرت چندان رسم معمولی نبود). اگرچه تصنیفها و آوای گرمش بر سر هر کوی و برزن طنینانداز بود. آری! خبر صحیح بود: ایرج یعنی همان «حسین خواجهامیری» به خانه ما میآید. البته خانه ما که نه! بلکه خانه جناب سیامک خان غفاری! یکی از معدود بازماندگان کمالالملکِ بزرگ که هنوز جرگه هنر را رها نساخته و با اهل موسیقی و آواز قرابت و دوستیاش را حفظ کرده است. مردی که درب خانهاش آنچنان به روی همه باز است که گویی به خانه خود قدم میگذارند .جایی که اگرچه خودمان هم مهمانیم؛ اما مهمانش نیز مهمان عزیز ماست. ایرج همان ایرج نبود که در ذهن داشتم؛ اما صدا همان صدایی بود که با آن بزرگ شدیم، شاد شدیم، محزون گشتیم، قهرمان فیلمهایمان را در قالب آوای گرم او میشناختیم و دوست میداشتیم و از همه مهمتر با صدای او عشقانه آشنا شدیم و با استمرارش عاشق شدیم. اما ایرج امروز که در آستانه نود سالگی مقابلمان نشسته، دیگر آن حال و حوصله و ادامه آوای قدیم را ندارد و این همان تحسّر و دلتنگی ماست.
چیزی که بیش از گذر زمان هنرمندانی از این جنس را خسته و فرتوت میسازد. جدایی، سالیانی است که آنها را از ادامه هنرنمایی دور و در خانه محصور ساخته است. اگرچه از آن ایرج و آواهای گرم او اکنون جز نوستالژی چیزی باقی نمانده؛ اما باز هم به محض دیدارش همه این حسرتها به یکباره تبدیل به امید شده و باز، آن بزمِ شاد به همراه صداهای دو هنرمند جوان که از او تقلید میکنند، ایرج را به آواز میطلبد. خصوصاً وقتی که ویلون و سنتور و تار با صدای تنبک درآمیخت تا تصنیفهای قدیمی در فضای اتاق طنینانداز شود، او نیز پیرانهسر، عشق جوانی به سر میافتد و باز ایرج به صدای خوش و دلنشین بدل میگردد.
پس از تصنیف اول، ایرج از روزگار هنرمندان جوان حاضر در اتاق میپرسد: چه مدت و در کجا مینوازند؟ چگونه امرار معاش میکنند؟ اوضاع موسیقی ایرانی امروز در شهر کاشان چگونه است؟ از تنبکنوازی امین صادقپور، ویلوننوازی مهدی گوهری و دو برادری که امروز با نوای ایرجِ قدیم همآوا شدند؛ یعنی رضا و محسن پهلوانیان میپرسد. سرانجام وقتی نوبت (که نه) بلکه فرصتی کوتاه برای « مردم سیلک» دست میدهد، تا از او بپرسیم. ایرج امروز با کلاه شاپو و اندامی لاغر و چهرهای خسته از گذر ایام؛ اما مصمم و شاد میگوید: در خالدآباد بادرود متولد شدم و تا ۹ سالگی آنجا بودم. پس از مرگ پدر در همان سال به اتفاق خانواده به تهران آمدم. اگر چه خواندن آواز را از کودکی با خود داشتم؛ اما به دانشکده افسری رفتم. شدم افسر شهربانی. با ۲۲ سال سابقه خود را بازنشسته کردم. در تمام این مدت و بعد از آن با رادیو و سینما همکاری مداوم داشتم.
از او میخواهم از خاطراتش بگوید. از فیلم پهلوانمفرد، لبخوانی فردین، منوچهر وثوق، رضا بیک ایمانوردی، از برنامه گلهای تازه، اما او میگوید چیز زیادی به یاد ندارد. در عوض از تصادف با ماشین میگوید و عصای سیاهش را نشان میدهد. چیزی که گویا از آن رنج بسیار دیده و به قول خودش زندگیاش را تحتالشعاع قرار داده است.
میپرسم آیا رادیو خصوصاً برنامه گلها، حق هنرمندان را ادا میکرد؟ میگوید بله! در آن روزگار به اندازه خود و تا حدودی آنان را تأمین میکرد.
متأسفانه فرصت برای سؤالات بیشتری نبود و حاصل آن چه در این دیدار گذشت چیزی شد که بیشتر به کار رسانه دیداری و شنیداری میآمد. (اجرای آواز و تصنیف چنانچه در پایگاه خبری پیک سیلک آمد) تا نشریه مکتوب!
اما برای چاپ همین مقدار هم از او اجازه خواستیم که او گفت: چه اشکالی دارد؟! به شرط آن که چیز بدی برایم ننویسید!
...و اینکه منظور او و خوب و بد در چیست؟! چیزی بود که او به زمانی دیگر و فرصتی مناسبتر موکول کرد.
* منتشر شده در هفتهنامه مردمسیلک-شماره ۸۳
رسانه های اجتماعی
به اشتراک گذاری مقاله
توسط: مدیر سایت
1401/01/15