سه ساعت سکوت مطلق بود. برای مطالعه که بچهها خود قرارداد کرده بودند، برای زندگی در محیطی محدود و افراد جورواجور باید ساماندهی میشد. بعضی از رسوم از قدیم یعنی بعد از ۲۸ مرداد 1332 ابداع و حفظ شده بود.
مثل مصرف برابر یعنی کسی که در طول سال حتی یک ملاقات هم نداشت. با کسی که هر هفته دو ملاقات داشت، یک جور زندگی میکرد. مدینه فاضله ای کوچک که البته در آن نه تولیدی بود و نه مالک ابزار تولید و نه کارگر تولیدی.
همه از آورده ملاقاتی ها به یک درجه برخوردار بودند. پس تضاد در زیر بنا وجود نداشت آنچه بود اختلاف در رو بنا بود. در یکی از آن ساعت های سکوت از بالای بام بلند سالن، صدای دعوای دو گربه به هوا رفت و بلافاصله یکی از گربه ها به داخل بند سقوط کرد. ترسان و پریشان از آن محیط بسته، نگاهی به این طرف و آن طرف کرد و به سرعت به طرف انتهای بند دوید و رفت داخل آشپزخانه و در خم و چم سینی ها و قوری ها پنهان شد. هیچکس موضوع را جدی نگرفت و نظم برقرار بود. ناخواسته کمکی از غیب آمده بود. چون شب ها علاوه بر اشغال تختهای سه طبقه عدهای هم روی کف زمین میخوابیدند. خودم یک شب مشاهده کردم که موش ها از روی آدم ها بالا و پایین می شدند و به کار تغذیه می پرداختند. کمکم گربه با محل جدید خو گرفت. چون شب ها موش شکار می کرد و روزها هم از غذای آشپزخانه سهم میگرفت. ولی ماجرا زیاد طول نکشید، زیرا در آنجا موش وجود داشت و در نتیجه گوش! پس خبر به بیرون از بند درز کرد و به زیر هشت (نگهبانی) رسید.
یک روز ناگهان درب های آهنی با صدای کریه زنجیرها و قفل ها باز شد و جمعی متشکل از افسر نگهبان، وکیل بند و نگهبان کشیک و ۲ نفر دیگر که نمیدانم چه سمتی داشتند، همراه با قلم و کاغذ و یک کیسه برنجی وارد شدند و مستقیم به طرف آشپزخانه هجوم آوردند. از قضا گربه محبوب ما سیر و پر خورده و به خواب خوش بعد از ظهر تابستان فرو رفته بود. وکیل بند با سرعت گردن گربه را گرفته و از زمین بلند کرد. در چنین حالتی می دانید که حیوان تقریباً بی دفاع می شود. پس او را وارد کیسه کرده و محکم در آن را بست.
افسر نگهبان از مسئول آشپزخانه که از خود بچه ها بود چند سوال در مورد حضور غیرقانونی و نگهداری غیرقانونی حیوان کرد و امضا گرفت و خودشان همگی امضا کردند. مأموران با حفظ شئوناتِ گربه! و لحاظ درجه خودشان خارج شدند. ساعتی بعد بلندگوی زندان مسئول آشپزخانه را برای سلول انفرادی به مدت یک هفته فراخواند.
زندگی جمعی در هر سطحی نیاز به نظم و سازماندهی دارد. ماهی بک نفر به عنوان شهردار از میان مسئولان اتاقها انتخاب میشد. نفرات هر اتاق نیازهایشان را از نظر لباس و یا مثلاً در روز (چند نخ سیگار برای یک نفر) به مسئول اتاق اطلاع می دادند. شهردار و معاون هایش بودجه حاصل از آورده ملاقاتی ها را جهت انواع نیازها برنامهریزی میکردند. کلیه این تنظیمات باید از چشم پلیس، مخفی میماند. علیرغم اینکه آنها در باطن وجود تشکیلات را به رسمیت می شناختند، ولی در ظاهر آن را نفی می کردند. به یاد میآورم که یک بار سه عدد پسته نصیبم شد. جالب این است که ما هوس نمی کردیم که به طور خصوصی نوشابه بنوشیم یا سیگار وینستون دود کنیم. برای کسانی که ناراحتی معده (مرض روشنفکران!) و یا دیابت داشتند؛ سفره جداگانه پهن می شد تا در حد امکان تغذیه متفاوتی داشته باشند. صحت این موضوع باید از طرف پزشک منتخب خود بچهها تایید می شد. افرادی که یا پزشک بودند و یا سالهای آخر پزشکی را می گذراندند و فی الحال دوران محکومیت سیاسی خود را میگذراندند. یکی از تنبیهات زندانبانان، انتقال زندانی سیاسی به بند زندانیان عادی بود. البته برای مدتی محدود. مثلا یک یا دو هفته. این نوع تنبیه به طریق عکس هم صادق بود. یعنی تبعید زندانی عادی به بند سیاسی (به گفته رژیم سابق زندان ضد امنیتی).
چون ماه مبارک رمضان فرا رسید، بد نیست اشاره کنم که رژیم به مناسبت فرا رسیدن این ماه، یک روز قبل از شروع به بچه ها داروی نظافت می داد و مقداری خرما. از قضا یکی از هم بندان که جوانی قد بلند و خوش سیما بود، ولی در اثر فشارهای زیاد دچار اختلال در سلسله اعصاب شده بود، از فرصت استفاده کرد و در اثر سوء مصرف داروی نظافت جسم و روحش از هر بندی رست.
از آن به بعد، جلوی چشم سربازان باید نظافت میکردیم. میبینیم که استفاده از داروی نظافت در رژیم گذشته هم سابقه داشته. البته با تفاوت های ماهوی! روزهگرفتن داوطلبانه بود، ولی کسانی که تمایل داشتند باید ثبتنام میکردند و با رعایت حال دیگران در ساعت خاموشی به پاخاسته و سحری می خوردند. چنان که اشاره رفت و در آنجا یک جامعه بی طبقه زیست می کرد و سنت های آن به دهه ۳۰ بر می گشت. مطلب لازم به ذکر این است که در جامعه ما ایران یک ذهنیت دوگانه (سیاه و سفید) وجود دارد و رنگ های میانه در آن جایگاهی ندارد. مثال اینکه نمیتوان همه کارگزاران و پلیس سیاسی رژیم گذشته را با یک چوب راند.
به خصوص وقتی با سطوح پایین آن درگیر باشی. نگهبانان مستقیم که در بالای پشت بام ها و داخل حیاط و کریدورها پاس میدادند، همه از یک قماش نبودند و علیرغم گزینش و تربیت خاص به عنوان پلیس سیاسی، با بچهها روابط متفاوتی داشتند.
به طوری که (قبلاً در یکی از نوشته ها از آن یاد کردم) یکی از آنها با لهجه غلیظ آذری علیرغم این که سال های اول، برخورد خشن و غیر انسانی داشت، با گذشت زمان پی برد که تبلیغات سوء و دور از واقعیتی که در مورد زندانیان سیاسی در گوش آن ها وز وز کرده اند، همه مغرضانه و پوچ بوده است. زمانی که بالادستی ها فهمیدند که متحول شده، او را از سمت وکیل بند و سرپاس عزل کرده و فقط نگهبانی و آن هم در پشت بام به او سپرده شد. دیگرانی هم بودند که حتی از بچه ها در مورد مشکلات زندگی شان مشورت می گرفتند و از ناهمدلی به همدلی میرسیدند.
مستی و توهین به خاندان سلطنت!
یکی دیگر از موارد جالب توجه در آنجا وجود اشخاصی بود که در حال مستی به خاندان سلطنت توهین کرده بودند و به علت محاکمه در دادرسی ارتش آن ها را به بند ضد امنیتی (به قول آن ها) میفرستادند. جلال یکی از آن ها بود. قد بلند، چهارشونه و بچه شمرون. ولی آثار رنج و خلاف در گوشت صورتش سایه انداخته بود. اتفاقاً با هم وارد شدیم. ماموران شاغل در قصر اکثراً او را می شناختند. یکی از آنها به جلال گفت: فلان فلان شده! حالا دیگر سیاسی شده ای؟ سوال کردم: جریان چیست؟ گفت: من ۸ سال اینجا بوده ام. -: برای چی؟ -: به خاطر قتل.
-: قتل کی؟ -: هم خونم بود.
جلال خواهر خود را در محله بدنام تهران به قتل رسانده بود. او به علت تکرار جرم به ۴۰ ماه زندان محکوم شد به خاطر فحش دادن به شاه در حال مستی. مستی و راستی!!
نوروز سال ۵۵ نزدیک بود. جلال روحیه اش عوض شده بود و حتی در ورزش صبحگاهی هم شرکت می کرد. امید رهایی از زندان از طریق عفو ملوکانه در دلش جوانه زد.
شنگول بود. هرچه به نوروز نزدیک تر می شدیم هیجاناتش بیشتر می شد و دیدار مادر پیری که هردفعه به ملاقاتش میآمد، میگفت: این چه سرنوشتی بود که تو باید همه عمرت در زندان باشی؟
خلاصه روز موعود فرا رسید. (۲۹ اسفند ۱۳۵۵) جلال وسایل ناچیز و مندرس خود را جمع کرد و در انتظار صدای بلندگوی نگهبان پشت در آهنی نشست. هر دقیقه اش برای او یک ساعت بود.
ولی خبری نشد. نه برای او و نه برای دو نفر دیگر که انتظار رهایی داشتند. جلال فهمید که بیرون نمی رود. ناگهان برآشفت و با سر چنان به دیوار کوبید که صدای آن در همه بند پیچید و خون از پیشانیاش فوران کرد و بر گونههای آفتاب سوخته و ترک خورده اش سرازیر شد. بلافاصله بچه ها او را در میان گرفتند و از تکرار این عمل جلوگیری کردند. جلال گرچه بعضی اوقات با بچه ها بد تا می کرد و به تحریک پلیس مزاحمت هایی درست می کرد، ولی بچه ها به دل نمی گرفتند. چون او را میفهمیدند.
روز اول عید، همه مجاز بودند، دور هم جمع شوند و جشن مختصری بگیرند و هرکس هنری داشت رو کند. جلال را با سر باندپیچی و عینک های سیاه (به خاطر چشمهای گریسته و سرخ شدهاش) در محفل ما پذیرا شدند. از او هم خواسته شد که هر ترانه ای دوست دارد بخواند. جلال با صدای گرفته و اندوهناک این ترانه کوچه-بازاری را که زمانی ورد زبان مردم بود، خواند.
طوطی جون نمیری الهی! دوباره پر بگیری الهی!
طوطی جون! من تو رو آزاد می کنم! دل غمگینه تو رو شاد می کنم!
من که عمری اسیرم، تو چرا اسیر بشی!
پشت میلۀ قفس، مثل من تو پیر بشی!
طوطی جون نمیری الهی! دوباره پر بگیری الهی!
رسانه های اجتماعی
به اشتراک گذاری مقاله
توسط: احمد قرائتی
1400/02/26