امروز هشتم فروردین ماه است. هشت روز از تعطیلات نوروزی می گذرد. ساعت ۹ صبح با صدای تق و توق ظروف بیدار شدم. عیال داشت بساط هفت سین را از روی میز برمی چید. همزمان شروع به غرولند کرد که: انگار مستخدم دارند! نگاه کن پنج مرتبه پیاله سمنو را پر کردم وخالیش کرده! سبزه اش خشک شده! آخر تو که آبش نمی دهی برای چه سبزش می کنی؟! بعد هم طبق معمول، صدای جارو برقی را بلند کرد. یعنی خیلی زود باید از روی تخت به دستشویی پناهنده شوم.
نزدیک ظهر با ماشین در شهر پرسه می زدم و خیابان ها را نظاره می کردم. انگار ملودی: «چه نوروز و چه عیدی»! تنها هارمونی بود که مناسب این حال و روز بود. هشت روز از سال جدید می گذرد اما مغازه ها انگار رغبتی به باز شدن ندارند.
آفتاب از پشت ابرهای نازک چشم ها را بیشتر از تابستان اذیت میکند. تمام پاییز و زمستان به خشکسالی گذشت. حالا هم نه بارانی نه ابری! گرد غربت بر روی برگهای تازه روییده، مثل گرد یتیمی که بر چهره کودکان بنشیند، منظره چشم آزاری را درست کرده است. سالهای قبل درست همین ایام از دید و بازدید و تکرار جمله های عید مبارکی خسته می شدیم. حالا هشت روز از عید گذشته و دریغ از یک دیده بوسی.
وارد خیابان و محله خانه های تاریخی می شوم. هرسال اینجا مملو از مسافرانی بود که آمده بودند تا لحظاتی را در حال و هوای خانه های قدیم طی کنند. اما حالا تک و توک ماشین مسافر دیده می شود. با حالتی که انگار کار خلافی می کنند.
با خود می گویم سایه شوم کرونا و آمار روزانهاش کار خود را کرده است. خدایا این چه نوروزیست؟! کفران کدام نعمتی است که در باغ کرده ایم؟ پدر! پدربزرگ! مادربزرگ! عموجان! دایی ها! کجایید که چهره این بی نشاط بهار را تازه کنید؟ ای کاش دستی از آستین بیرون میآمد و سر و روی بهار را آبی می زد! تا همه چیز تر و تازه شود. یا لااقل ابری از آسمان، شهر و کشور را می پوشاند تا بعد از مدت ها باران، روز متفاوتی را ورق بزند. این یکی که دیگر معجزه نمی خواهد. اصلا ای کاش همه اینها خوابی پریشان بود و بیدار می شدیم و بر این کابوس گران می خندیدیم!!
بارها شنیده و خوانده بودم که هرگاه ناراحت هستی به قبرستان برو و من بی اعتنا به این توصیه بودم. اما نمیدانم چرا امروز بدون اینکه به آن فکر کنم، ناگهان خودم را آنجا یافتم. در قطعه خانوادگی همه چیز آرام بود. پدرم، عمو و عمه سه نفری که بیش از همه از مرگ می ترسیدند، اکنون چه آرام خفته اند! پس از دیدار با پدر، حاج عمو را صدا زدم: برخیز که مهمان آمده! در اتاق پنج دری بنشینیم. تا برایمان کلوچه و پشمک و «سوهان میرزاحسینی» بیاوری! انگار که این تنها شیرینی بود که خودش دوست داشت و برای ما تنها خانهای بود که از این رقم شیرینی پذیرایی می شدیم.
ناگهان سوزشی چشمانم را فرا گرفت و سپس اشکی داغ بر گونه ام غلطید. درست مانند بارانی که بعد از طوفان و گرد و غبار ببارد و همه چیز را آرام و صفا دهد. با خود گفتم شاید تنها دلی خراب است و نه دهی!!
اصلا شاید همه اینها مقتضای سن و سال است و البته که هر کس نوبتی دارد. چرا انتظار داری مانند کودکان از آمدن نوروز و بهار ذوقزده شوی؟ مگر روزگاری که تو سرخوش و مست از بهار بودی شهریار نمی سرود؟
بی سبب هرساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران می رسد با من خزانی می کند
و نیز خیام می گفت:
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به توخود نیامدی از دگران
پس تو هم:
ببند جیرجیر! از این گفتار دم
که غمگین می کنی خواننده را هم!
ناگهان گوشی موبایلم به صدا درآمد. می گفت: بعد از ظهر مهمان داری. کلوچه و پشمک، آجیل و میوه بخر. راستی ببین! کمی هم سوهان میرزاحسینی بخر! بچه های برادرت از این شیرینی خیلی دوست دارند. زودتر هم به خانه بیا تا به سر وضعت برسی! سکوت کردم. گفت: متوجه شدی! اصلا حالت خوبه؟ کجایی؟ گفتم: بله بله خیلی خوبم! از همیشه بهترم!! جای بدی هم نیستم.