در یک شب سرد پاییزی به سراغ فروشگاهی رفتم که قرار بود آگهی لوازم خانگی بدهد. نه نیاز او به آگهی،. که نیاز ما به آن اسپانسری در میان بود . امیدی که در شماره قبل توسط فروشگاه دیگری از همین قماش برآورده شده بود. اما مالک این همه سرمایه، حالا بیلبوردهای شهرداری را به رخم می کشید. که فلان و فلان بازگشتِ پول دارد و روزنامه بهمان است و بهمان .
گفتم این چیز تازهای نیست که شما به آن رسیده اید آن فروشگاه همکار شما نیز بیلبوردهای خیابان را در اختیار دارد اما چه خوب نام فرهنگ را بر خودش بامسما کرد اصلاً خود شهرداری که مالک اینابزاربزرگ تبلیغاتی در خیابان هاست نیم نگاهی هم به نشریات مکتوب دارد و آگهی هایش را در روزنامه کار می کند. ظاهراً این گفتگو بی حاصل می نمود.
در مقابل کسی که بازگشت سرمایه اصل و اساس همه حرکت هایش بود اینان حتی در قبال عبادتی که برای خدا می کنند هم وزنش پاداش می طلبند.ان هم پاداشی مادینه معنوی.
بقول دکتر شریعتی پرستش و عبادت تاجران این طایفه حتی روزه می گیرند تا خدا تایر آزار آنان را باز دهد بار دگر. از نظر این قوم تبلیغ باید آنگونه بفریبد تامحتاج ترین شهروندان سراپا مقروض را به فروشگاه آنان بکشاند.
تا عطش مصرفگرایی آنان را افزونتر کند و این چیزی است که از روزنامه بر نمیآید. چراکه در صفحات دیگر خلااف این ضد ارزش ها را تبلیغ میکنند. قناعت و روی مرز خود راه رفتن.
اینکه دانایی توانایی است نه دارندگی برازندگی. آن هم به هر قیمتی و سرانجام اینکه در یک نشریه بیش و پیش از آنکه تبلیغ کالای ما مطرح می شود. نمودار فرهنگ والای سرمایه گذار است که آشکار میگردد.
لحظاتی در آن سوز و سر ما در پیاده رو جلوی این فروشگاه بزرگ ایستادم و مشتریان سرگردان را تماشا کردم .جماعتی را دیدم که زیر بار گرانی ارزاق پشت خم کرده اند اما به سراغ ال ای دی آمده تا ۴۲ اینچ را به ۴۸ اینچ برسانند. کارگری که خود یخچال معمولی داشته حالا برای خرید سایدبایساید آن هم برای جهیزیه دخترش غرفههای فروشگاه را برانداز می کند و کسی که هفته تا هفته گوشت برای پختن ندارد قیمت مایکروفر و تازهترین اجاق گاز را میپرسد .کم کم داشت انگیزه روزنامهنگاری درونم همراه با بیرونم در این سرما یخ میزد .
نکند مشت بر سندان میکوبیم . پس آن قل دیگر این فروشگاه که همین برندها را می فروشد به چه امیدی با نشریه ها همکاری میکرد چرا او اینگونه فکر نکرد.
آیا تنها و تنها به دلیل نام فروشگاهش فرهنگ بود. پس این یکی که روشن و رنگین نامی دارد چرا این سان تاریک دل و ننگین عقیده است ؟در همین افکار بودم که بوق پیامک موبایلم به صدا در آمد. با انگشتان سرمازده صفحه را روشن کردم.
نوشته بود آقای جیرجیرک سلام .به دلیل فاصله ای که با مغازه آقای .....داریم همیشه آخرین نسخه را از روی پایه مطبوعاتی اش با چسب میکنم البته با اجازه. دیگر روی این کار را ندارم. لطف بفرمایید مشترکم کنید اگر مشترکم نکنید دیگر روی این کار را ندارم و سپس آدرس نوشته بود و در پایان نوشته بود به علت مشکل تکلم پیام دادم .
با خواندن این پیامک وجودم گرم شد و سپس گر گرفت.
از افکار یک دقیقه قبل خودم شرمم آمد بر روی موتورسیکلت نشستم و راهی شدم . از سوز سرما انگشتانم گزگز میکرد اما صورت داغ و بدن عرق کرده ام آن را نسیم خنک می پنداشت.
در راه با خودم می اندیشیدم همین هاست که ما را میان خوف و رجاء نگاه داشته از یک سو شهری را می بینم بی اعتنا به ارزش هایی از جنس فرهنگ.
در سویی لایههایی از همین مردم که عاشق فرهنگ خوبی ها و ارزش ها هستند اما روزگار فرصتی به آنان نمی دهد هنوز هستند کسانی که در اوج نا دارایی از شکم و بدن خود کم می گذارند تا به کتاب روزنامه سینما تئاتر نقاشی خط و هنر و در یک کلام فرهنگ بپردازند و الحق که در این راه دشوار چه رنجی را متحمل می شوند مادامی که این کفه سنگین تر از کفه دیگر است نه حتی تا زمانی که چیزی در این کفه ترازوی نامیزان هست ما هم باید وفادار به آن بمانیم.