در شماره ۶۱ همین نشریه پدربزرگ از اعزام شعربافان کاشان به بهشهر گفت او از روزی گفت که او و همکارانش را برای بافت و راه اندازی اولین کارخانه نساجی کشور به دست آلمانی ها؛ بردند اتفاقی که شاید مقداری از بهانهی متفقین را برای اشغال ایران تکمیل میکرد.
از قضا و از بد یا خوب روزگار در این زمان نیز پدربزرگ سرباز بود و مهمترین وقایع تلخ این دوران پر آشوب را از نزدیک دیده و لمس کرده بود. او که به قول خودش سرباز هنگ یکم نادری در پادگان قلعه مرغی بوده میگوید: یک روز صبح که در پادگان پخش و هر یک به سر کار سازمانی خود رفتیم؛ وضعیت را متفاوت با روزهای قبل دیدم. افسران ارشد عصبانی بودند و پچ پچ آنها در گوش یکدیگر نمی توانست از نظر سربازی که دم دستشان بود؛ مخفی بماند.
صحبت از خیانت مقاومت اشغال و از این حرف ها بود و حتی بعضی از آنان به اعلیحضرت رضاشاه ناسزا میگفتند بالاخره نزدیک ظهر همه سربازان را جمع و به خط کردند فرمانده هنگ روی سومین پله بلیچر ایستاد و سر بسته به وضعیت غیرعادی کشور و آنچه در پشت دیوارهای پادگان اتفاق افتاده بود پرداخت. در پایان در حالی که بغض گلویش را می فشرد؛ از همه حلالیت طلبید هرگز تا این حد او را مهربان و محزون ندیده بودم. او گفت همه شما به مرخصی می روید. مرخصی که تاریخ بازگشت ندارد.
مگر اینکه خدایا یاری مان کند و توسط دولت از رادیو اعلام شود. بلافاصله زیر لب گفت البته اگر دولتی در کار باشد!
فرمانده دوباره صدایش را عادی کرد و ادامه داد: شما مستقیم به شهر و دیار خود برگردید افسران؛ درجه داران و حتی سرجوخه ها درجه ها را از روی لباس خود بردارند هیچ گونه مقاومتی قرار نیست در کار باشد به شهر و خانه خود بروید و فقط برای کشور دعا کنید.
همه به هم نگاه می کردند. فرمانده پس از خداحافظی گفت: بقیه ماجرا را بیرون از پادگان خواهید دید. وقتی بیرون زدیم هنوز صدای فرمانده و حرفهایش و نیز وضعیت عجیب پادگان در ذهنم چرخ می زد و این باعث شده بود همه چیز را با دقت بیشتری تماشا کنم.
اوضاع شهر عجیب تر از پادگان بود. تانکها و خودروهای روسی سر چهارراه ها به چشم می خورد و سربازانی با یونیفرم هایی که متفاوت با ارتش ما بود با ستاره سرخ بر روی کلاه و خودروهایشان.
چیزهایی که تا آن زمان فقط در عکس ها و فیلم ها در سینماهای روباز و ایستاده دیده بودم. همین طور که محوتماشای خیابان های تهران بودم ناگهان صدای انفجاری مهیب شهر را لرزاند و بلافاصله صدای غرش هواپیماهایی که در آسمان شهر گشت می زدند بدون اینکه قصد فرار داشته باشند.
عجیب تر اینکه آنقدر پایین پرواز می کردند که میتوانستی ستاره سرخ را زیر دو بالشان ببینی. ستاره ای شبیه به ستاره روی کلاه و خودروهای شان. مردم میگفتند بمبی را روی پادگان حشمتیه انداختند. می گفتند شهر سلماس را هم سر راه بمباران کرده اند.
اما در اصل یک بمب آن هم برای اخطار بیشتر نبود. حرفهای فرمانده حالا برایم معنا پیدا می کرد: بله! کشور اشغال شده بود آن هم از شمال و جنوب توسط قوای متفقین یعنی روسها از شمال و آمریکا و انگلیس از جنوب وارد شده بودند.
شما چه کردید؟
خیلی کارها کردم به کاشان آمدم دیگر شعربافی نمی کردم. در بازار با مردی شریک شدم که دخترش شریک زندگیم شد.با هم مغازهای خریدیم. آن دوران هم مانند جنگ ایران و عراق که خود شاهد بودی اجناس هر روز گران تر می شد. هر چه می خریدی هفته بعد کلی روی قیمتش میرفت. مثلاً یک بشکه نیل (جوهر مخصوص رنگرزی پشم و نخ) روی زمین بود.
حواله آن دست به دست می شد و هر کس مقداری روی مبلغ آن می گرفت و می فروخت. چه بسا گاهی اصلاً بشکه نیلی در کار نبود. فقط یک حواله بدون پشتوانه بود که دست به دست می شد. افرادی هم در بازار بودند که به کعب الاخبار شهرت داشتند.
هر روز خبر میآوردند که هیتلر فلان جا را گرفته و به زودی به ایران میرسد و ما را از شر روس و انگلیس رها میکند. این منادیان اخبار گاهی آنقدر به آلمان نازی حس هواداری داشتند که هیتلر را منجی میدانستند. آنها میگفتند او نژادش با اریاییها یکی است بعضی از این هم پا را فراتر نهاده و میگفتند اصل و نسبش ایرانی است و نامش حاجی لر بوده که در اروپا هیتلر شده است.
آنها از کجا خبر میگرفتند؟
آن روزها تازه رادیو آمده بود. معدود افراد ثروتمندی بودند که رادیوهای بزرگ چوبی لب طاقچه داشتند. اهالی محل مانند مجلس روضه خوانی در اتاق مینشستند. صاحب خانه ثروتمند یا همان ارباب هم با ربدوشامبر روی صندلی چوبی رو به حاضرار کنار رادیو می نشست و با تفاخر به اخبار گوش میداد. حتی در آن زمان هم رادیو بی بی سی یکی از همین ایستگاه ها بود.
چقدر طول کشید؟
نمی دانم. آن قدر که سرمایهای پیدا کرده بودیم با دختر شریکم ازدواج کرده بودم. یعنی همین مادربزرگتان.
(به شوخی از او می پرسم) آیا این هم جزو مفاد و شروط اولیه قرارداد شراکت بود؟ یا اینکه در رفت و آمد به خانه شریک قابش را دزدیدی؟
به خنده می گوید: نه بیچاره خیلی کم سن و سال بود. یکی یک دونه هم بود و روی دستشون نمونده نبود. یک جورایی ناخواسته به مفاد کسب و کار کشیده شد.. متاسفانه از این بابت آسیب هایی هم دید.
ناگهان مادر بزرگ از اتاق بغل فریاد میزند:مرا فروختند. هر دوتاشون از هم می دزدیدند و من این وسط وجه المعامله قرار میگرفتم.
می گویم: یعنی شما هم کودکهمسری... می گوید شیطنت نکن! آن زمان رسم بود. تو به جای فضولی بقیه ماجرا را بنویس!
پس بگو تا بنویسم: کم کم جنگ پایان یافت. قطعنامه پایان جنگ ایران و عراق را یادت هست. چگونه قیمت ها سقوط کرد! چقدر به تو می گفتم نخر! تند نرو! صلح که بشود همه چیز بر می گردد.
اما گوش تو بدهکار نبود همین جور می تاختی انگار که همیشه جنگ خواهد بود و صلحی در کار نخواهد بود. من همه این چیزها را دیده بودم پایان همه جنگ ها و بحران ها مذاکره است و البته صلح.
به نسبت شدیدتری همه این وقایع در پایان جنگ جهانی اتفاق افتاده بود به طوری که چندین نفر ورشکست شدند شرایط سختی از لحاظ کسب و کار شده بود میخواستم عروس را به خانه بیاورم و زندگی مستقل را شروع کنیم که در این میان سربازان هم به پادگان فراخوانده شدند. من یکی از آنها بودم. جای ماندن نبود. به خدمت هم نمی توانستم بازگردم. این بود که به بهانه سفر به عتبات فراری شدم مدت ها در عراق مدتی درمشهد و مدتی در تهران خود را گم و گور کردم. برادرم برایم نامه می نوشت که: دلواپسی به خود راه نده در اینجا دو امانت داری که بزرگ می شود یکی همسرت و دومی سرمایه است.
در اینجا دو باره رگ فمینیستی مادر بزرگ گل میکند و می گوید: می بینی! چگونه زن را در کنار سرمایه می گذاشتند؟
پدبزرگ می گوید: راستی که چنین نیز شد.
اوضاع که آرام تر شد به شهر و دیار آمدم چنین وانمود کردم که در این مدت خدمت سربازی بوده ام. رضا شاه رفته بود و پسرش جانشین شده بود.
انگار نیازی هم به سرباز نداشتند. به قول امروزی ها منع تعقیب صادر شد ـ مدتی بعد هم برای برگه خاتمه خدمت اقدام کردم.