بالاخره مقاومتم شکسته شد و تصمیم گرفتم همان یک دانه کبوتر باد آورده ام را به جمع سیصد تایی دوست کبوتر بازم ببرم. حکایت این جماعت ،عجیب شبیه همان حکایت داستان قرآنی است که :شخصی 99 گوسفند داشت و دوستش یکی بیشتر نداشت. او می گفت تو نیز این یکی را به من بده تا گله من یکصد راس شود.
نمی دانم چرا با داشتن این خیل پرنده بی خاصیت ، باز هم به این یک دانه کبوتر من چشم داشت؟ در تمام طول راه بر روی موتورسیکلت در این افکار غوطه ور بودم که ناگهان همین یکی یکدونه از داخل خورجین بیرون پرید و جلو پنجره اولین طبقه آپارتمان نشست. تازه فهمیدم دل نازکی کار دستم داده و درب پاکت و خورجین را خوب نبستم. نمی تونستم این سهل انگاری را بر خودم ببخشم. از سوی دیگر از شما چه پنهان، در مقابل این هدیه، کار بزرگتری از گیرنده انتظار داشتم. پس ارزشش را داشت کنار بزنم تا با پاشیدن مشتی ریگ (به جای دانه) تطمیع کبوتر را آغاز کنم. زندانی فراری کف کوچه نشست اما وقتی به حیله ام پی برد، دوباره به روی دیوار پرواز کرد. بار دوم که تکرار کردم، کمتر از یک متر داشتم تا به چنگ بیاورمش. بار سوم دیگر گول نخورد.
از سوپرمارکتی که زیاد هم نزدیک نبود تقاضای دانه کردم. نداشت اما سخاوت کرد و فقط مشتی گندم پوست کنده سوپی داد. وقتی انرا جلو کبوتر فراری پاشیدم، چشمان تیزبینش آنها را از شن ریزه تشخیص داد و فورا دعوتم را لبیک گفت و به زمین نشست.
اما بوق ماشینی که به سرعت به آنجا رسیده بود او را فراری داد. بار دوم و سوم هم ماشین سر رسید. با اینکه تا فاصله یک متری هنوز دانه جمع میکرد، اما بالاخره او را فراری داد. (و بالاخره با بوق اعتراض راننده برخاست.) بار چهارم به حالت قوز کرده نزدیکش رسیده بودم که خانمی از درب آپارتمان بیرون امد و ذوق زده شروع به قربون صدقه رفتن کبوتر کرد که: ای وای نیگاش کن چه خوشگله! مال شماست؟ بذار بخوره دونه هاشو !چرا میخوای بگیریش. خدا اونو آزاد آ فریده! خوبه شما رو کسی تو قفس کنه! (حتی یک بلانسبتی چیزی هم نگفت)
گفتم: خانمی قفس برای این حکم خونه رو داره. خونگیه . اینجوری هم مثال نزنید. بگید خوبه ما ادما خونه نداشته باشیم ؟ بچه شما اگه بخواهد تو کوچه بمونه، شما رهاش میکنید؟ میگید خونه نمیخواد بذار آزاد تو کوچه و خیابون بچرخه!؟ البته بلا نسبت!! ببخشینا!! تازه این سند رهایی منم هست. باید تحویلش بدم. یه جای خوبیم میره. پیش یک عالمه جنس مونث.
تا این گفتگو ادامه داشت، ناکس کبوتره همه دونه ها رو از رو زمین روفته بود. چاره ای نبود باز هم به شم ریزه ها متوسل شدم . اما این بار نزدیک در آپارتمان، بالای پله ها، زیر سقف پاشیدم. به این امید که بفرستمش داخل یا راه فرار کمتری داشته باشه.
ناگهان آقایی با اتومبیل شیکش جلو تر ها پارک کرد در حالیکه معلوم بود از تو آینه مرا میپاد. شتاب زده پایین آمد.
بدون اینکه جواب سلامم را بدهد گفت: شما (مکث) برا چی جلو درب خانه ما خاک می پاشیدی؟ دستم را بلند کردم کبوتر را نشانش بدهم که دیدم اثری از هیچ جنبنده ای در هوا نیست.
گفتم: اینه اش !هرچقدر گندم پاشیدم خورد و فرار کرد. حتی مجبورم با شن گولش بزنم.
یارو با تردید و وسواس زمین را برانداز کرد اما اثری از حتی یک دانه هم نبود. گفت: ولی من اینجا گندمی نمی بینم. نگاه هایش داشت از سحر و جادو می گفت که زبانش به مقدمات آن باز شده بود که؛ من این واحد را با هزار زحمت خریدم و حالا شما با پاشیدن خاک (شایدم خاک قبرستان) میخوای بر بادش بدهی!؟
پرسیدم: مرد جوان از شما بعیده. آیا به این اراجیف (جادو)اعتقاد داری !؟ گفت بله که دارم. خانه که فروخته و از چنگت در میاد، که هیچ! دودمان آدم بر باد فنا می رود.
گفتم: ولی من هیچ اعتقادی به آن ندارم. صدایش را بلند تر کرد و با عصبانیت گفت: حکایت جادو نیست. سند دارد. حاج آقا ....هم می داند. نکنه اونم قبولش نداری؟ یکبار خونه ای داشتم که طلسم شده بود و میخواستم فروش بره. خود حضرت آقا سفارش فرمودند: کودک نابالغی باید به چهارگوشه خانه بشاشد. پرسیدم: لابد شما هم انجام دادی؟ گفت پس چی ؟ رد خور نداشت. سر هفته فروخته شد. یعنی به باد فنا رفت و چه خوب شد. پرسیدم چرا ؟ گفت چون مال مادر زنم بود و زنم دل برمیداشت از آنجا بروم و مستقل زندگی کنیم. به گور سیاه که برباد رفت. از دست دخالتهاش راحت شدیم. حالا شما! کسی که منکر شود مسلمان نیست کافر و کمونیست است.
دیدم کار دنباله پیدا کرد. جوری که جرم عدم اعتقاد به جادو و مرتکب نشدن بالاتر از خاک پاشیدن و کثیف کردن خانه مردم است. با بهانه ای پریدم روی موتور و رفتم.
در حالیکه با خودم غر میزدم:عجب مردمونی هستند. کاش دوربین مخفی اینجا بود و عکس العمل های این جماعت را در مقابل کار احمقانه من ثبت می کرد و کلی ناسزا نثار خودم کردم که وقتم را روی این پرنده لجباز گذاشتم.
یک ساعت بعد نمی دانم سهوی بود یا عمدی. در راه بازگشت دوباره گذرم به همین محل افتاد. ناخودآگاه به آپارتمان نگاه کردم با حیرت تمام دیدم خودشه! همان کبوتر لجباز که درست سر جای قبلیاش به چرت بعد از ناهار فرو رفته بود. با عصبانیت کنار زدم، گفتم لعنتی! نشد که تو مرا سر آتش بنشانی و اینجا چرت بزنی.
حالا که به چنگ من نمی آیی از اینجا هم بلند شو گورت را گم کن دولا شدم و یک ریز سنگ برداشتم و نشانه گرفتمش. از صدای برخورد ریز سنگ با شیشه خودم به وحشت افتادم اما کبوتر جم نخورد. با خودم گفتم خدا کند حداقل داخل این اتاق کسی نباشد اما بدترین حالت ممکن پیش آمد.
بلافاصله پنجره باز شد دیدم ای وای خود کج خیالش بود که فریاد می زد باز هم تو؟ باید اول میفهمیدم نه کفترباز هستی نه جادوگر تو دزد هستی اگه مردی وایسا تا نشونت بدم.
پدرم گفته بود که ۹۹ درصد زرنگی به فرار است یک درصد به ماندن و دفاع کردن این بود که فریاد زدم مرد هستم و فرار می کنم. پشت سرم فریادهای آی دزد آی دزد را میشنیدم که همسایهها را به کمک می طلبید. به سرعتم افزودم و روبر نگرداندم بعد از مدتی صدایش ضعیف تر شد که میگفت برو بالاخره می بینمت.
کچل کفترباز کمونیست و دو فحش که با کاف شروع میشد چاشنیش کرد. گفتم بگو همه اینها بارش سبک تر از اتهام قبلی یعنی دزدی است.