نوشته: جیرجیرک
بوی نان تازه و خلوتی مغازه هوس خرید نان سنگک سنتی را در وجودم زنده کرد. هنوز ۶ عدد نان را تا نکرده بودم که با جیب های خالی از پول و کارت اعتباری ام مواجه گشتم.
نگاه مرد نانوا و قول نگهداری نان هایم یعنی اینکه باید به منزل بروم و بازگردم. همه رفت و برگشتم یک ربع ساعت بیشتر طول نکشید که با جای خالی نان هایم مواجه شدم. از همه بدتر اینکه شاطر دست از کار کشیده بود.
وقتی که متصدی واحد، دستپاچگی و تعجب مرا دید بدون عذر خواهی بهانه را آغاز کرد که: «فکر کردم دیگر نمی آیی! آخه دیروز هم چندین نان به همین ترتیب ور دل ما ماند!»
بحث کردن بی فایده بود. از آنجا که قرار بود دوباره دست به کار شوند تصمیم گرفتم تا با خیره شدن به دست ها و قر کمر و پاهای شاطرباشی هنگام پهن کردن خمیر بر روی پارو، زمان انتظار را قابل تحمل کنم.
وقتی پاتنوری اولین نان را جلوم پرتاب کرد، انتهایش سوخته و سر نان کم پخت بود. همینطور دومی و سومی و چهارمی. پنجمین نان را مرجوع کردم.
چشم غره و ناسزاگویی پاتنوری در حرارت و گرگر تنور محو شد و سوخت. فقط این را می شد از چهره ناراضی او دید که نان های بعدی را جلوی مشتری ها پرتاب میکرد.
کلافه گیم وقتی بیشتر شد که دوباره شاطر دست از کار کشید و پشت پا رو نشست. اما هنوز 7 -8 تا نان در پیشوَر تنور بود و امید داشتم که به دنبال دو تا از بهترینش می گردد تا پرونده نیمه باز مرا ببندد. اما این امید وقتی به ناامیدی گرایید که آخرین نان هم جلو مشتری پرتاب شد که بعد از من آمده بود.
گفتم: خیر! مثل اینکه امروز خلاصی از اینجا میسر نیست یا اینکه خر ما از کره گی دم نداشت. خیلی زود متوجه شدم که این جملات را بلند بلند فکر کردهام، چون شاطر و مدیر نانوایی صدا هایشان را در هم انداختند که: «تقصیر خودته! من که اولین آن را به شما دادم. خودت بهانه گرفتی.
حالا هم چیزی نشده صبر کن دوباره شروع می کنیم.» با شنیدن این جملات، خون در صورتم دوید. گفتم: اصلاً میدونی چیه !؟؟ ما نان نخواستیم. پول ما را پس بدهید و اگر در دخل نیست (چون کارت کشیده بودم) خداحافظ !!
این سخن آخر، گویی بر همه شان گران آمده بود. از همه بیشتر جوانکی که پای تنور بود جلو آمد و در حالی که طلبکارانه فریاد میزد، نانهای روی میز را به طرف خیابان پرتاب کرد و بعد با یک خیز از روی میزها به کف پیاده رو پرید و یقه ام را گرفت.
به سرعت زیر دستش زدم و با دست، او را به عقب پرتاب کردم. تلو تلو خوران بلند شد و حالت حمله گرفت. که شاطر و مدیر نانوایی جلویش را گرفتند. جدال، بالا گرفته بود و نان ها کف پیاده رو افتاده بود. کبابی همسایه آنها را جمع و روی میز تا کرد. جو آرامتر شده بود، اما بحث ادامه داشت.
شاطر دوباره شروع به پخت کرده بود. جوانک پاتنوری هنوز رجز می خوان که: «برو خدا را شکر کن که سن پدرم هستی وگرنه...» گفتم: وگرنه چی؟ گفت: «وگرنه سرت را لب جوی آب می گذاشتم و می بریدم!!» گفتم: هنوز هم دیر نشده! چاقویت را بیاور. من هم آماده ام.
بعد از لحطه ای سکوت گفتم: صورت دیگری هم دارد. اینکه من به خانه بروم، پسر و داماد یا اقوامم به سراغت بیایند.
شاید قضیه برعکس آنچه می گویی بشود. در هر دو حالت یک کشته اینجا و یک نفر در انتظار قصاص کنج زندان خواهد بود. این نتیجه بی ادبی و بی حرمتی خواهد بود که در کار حرفه ای تان بجای مهارت و مشتری مداری روا می دارید.
در این لحظه، یکی از مشتری ها که تازه آمده بود شروع به سرزنش من نمود که وقت عزیزش را گرفته ام. گفتم: آقای محترم! شما بفرمایید نان های مرا ببرید. از چیزی که مطلع نیستید، دفاع نکنید.
بحث ما نوبت شما را به تاخیر نمی اندازد. پس لطفا برای آقای نانوا خوش رقصی نفرمایید. بالاخره تصمیم گرفتم کار را از طریق قانونی پیگیری کنم.
این بود که داخل مغازه شدم و به جواز کسبی که رویش را غبار آرد گرفته بود خیره شدم. خودش، نام متصدی، شماره و نام افرادش را گفت و اضافه کرد: پیش هر (...) که میخواهی برو و شکایت کن هیچ (...) نمی توانند بکنند.
فردای ماجرا
اولین نهادی که شکایت بردم اداره بازرگانی بود. بعد از پر کردن فرم مخصوص شکایت گفت: ما فقط مسئول گرانفروشی، کمفروشی و کیفیت کالا هستیم. دعوا و بی احترامی آنها به پلیس و فرمانداری مربوط می شود. گفتم: اتفاقا همه ماجرا از آنجایی سرچشمه می گیرد که می خواهند نان بزرگ پخت کنند، بدون آنکه مهارت داشته باشند. این چیزی بود که بعد از آرام شدن جدال فهمیدم.
یعنی برای همین عدم مهارت بوده که شاطر مجبور به توقف های پی در پی می شده است و شخص پاتنوری برایش همین بس که مقصر بودنش آتش خشم و کینه را نسبت به من در وجودش شعله ور کرده است.
در فرمانداری
بعد از کمی سرگشتگی در اتاق های فرمانداری شخص مسئول شورای آرد و نان را پیدا کردم. هنوز شکایت شفاهی هم تمام نشده بود که مسئول، گوشی تلفن را برداشت و شروع به شماره گیری کرد و با لحنی خودمانی انگار که برادر یا دوستش را سرزنش کند، گفت: «به این علیِ بگو ای دیوونه! این چه بازیه در میاری!؟ تازه جمع و جورت کرده ام تو دوباره...» از آن طرف خط، آقای نانوا به شرح ماجرا البته به نفع خود پرداخته بود. مسئول، حرفش را قطع میکرد که: «حرف زیادی نزن! آدم باید به طرفش نگاه کند.
از ظاهر آدمها پیداست، مگر شش تا نان چقدر می شود که کسی ببرد و پولش را نیاورد.» وقتی صحبت شان تمام شد، گفتم: جناب! اتفاقاً من از قسمت اول ماجرا گله ای ندارم.
عدم اعتماد نسبت به من حق مسلم آنهاست. اما از بقیه ماجرا و طرز برخوردشان نسبت به مشتری شکایت دارم. با تعارفات مسئول مبنی بر اینکه، همیشه حق با مشتری است و قول نصیحت (نه برخورد و تعزیر) از فرمانداری خارج شدم.
در اداره اماکن
داخل این اداره برخلاف دژبانی و بیرونش چندان حالت نظامی نداشت. حتی شخص مسئول با کت و شلوار مرتب پشت میز مشغول چانه زنی برای یک کار شخصی بود.
وقتی داستان را شنید، گفت: از کجا بدانیم حقیقت است؟ گفتم: به اتفاق تشریف می بریم درب مغازه نانوایی.
بالاخره پس از ارائه ادله و عدم تشابه آن با دروغ قول، رسیدگی داد. وقتی بیرون آمدم تازه یادم آمد نه نام مرا پرسید، نه مکتوبی از من گرفت و نه مشخصاتی از شرح و زمان واقعه یادداشت کرد.
اصلاً قلم و کاغذی در کار نبود. فردای آن روز دوباره به آنجا رفتم. این بار ضمن قول رسیدگی، مرا به جامعه اصناف احاله داد.
اتاق اصناف
اینجا دیگر حتی حاضر به گوش دادن ماوقع ماجرا نبودند. آقای رئیس هم تشریف نداشت. فحوای پاسخهای معاونش اینگونه می نمود که شأن این نهاد اجل از این امور است.
گفتم: در زمان صدور جواز کسب برای چنین مشاغلی امضاء و مهر شما در ازاء چه صفاتی پای این صنعت نقش می بندد؟ مگر اینکه بگویید در ازاء اخذ مبالغی هنگفت! آخر، صلاحیت اخلاقی متصدی یک حرفه که با قوت لایموت مردم سر و کار دارد را چه کسی تایید می کند؟
بعد از آخرین مرجع و ملجأ تازه به حرف آقای نانوا در بحبوحه دعوا رسیدم. شاید او عاقبت شکایت مشتری را بهتر از من می دانست. آنها سری به آن نانوایی خواهند زد. البته شاید برای گرفتن چند نان صاف و بی نوبت! آقایان شورای اصناف و اماکن و فرمانداری و اداره بازرگانی همه از انصار آقای نانوا بودند. (حداقل در این مورد).
آنها وجدانشان را با همین جمله آسوده می کنند که از کجا معلوم که حق با مشتری باشد. باید رعایت حال کسی که پای تنور عرق می ریزد را رعایت کرد.
اما ای کاش اماکن با هیبتی در شان پلیس، سری به نانوایی می زد یا ای کاش ادارات مربوطه برای دقایقی وقت عزیز نانوا را گرفته و او را به اداره شان دعوت می کردند تا حداقل برزخی این حضور باعث عدم تکرار شود.
آن آقای کبابی هم از انصار آقای نانوا بود. او هر روز چندین نان سنگک فوری نیاز دارد. آن مشتریِ بعد از من رسیده نیز به این امید که نان بهتری نصیبش شود فعلا به انصار نانوا پیوسته تا روزی که جای من قرار گیرد! دیگر قدم به آن نانوایی نگذاشتم.
یک ماه بعد که سری به آنجا زدم، اکیپ دیگری مشغول به کار بود. از کبابی همسایه پرسیدم، گفت: آنها رفتند صلاحیت نداشتند. اصلاً این کاره نبودند. اینها که حالا آمدهاند بچههای خوبی هستند. گفتم: آیا برای شما هم فرقی دارد؟
نمی دانم این حدیث منسوب به کدام یک از معصومین ماست که هر آنکس در مقابل ظلم به کسی سکوت یا کوتاهی کند خداوند همان ظالم را بر او مستولی می گرداند.