احمد قرائتی/ بعد از گذشت دو ماه از آزادی ام اول مهر فرارسید. برادر بزرگتر دستم را چون کودکی که برای اولین روز به دبستان میرود گرفت و جهت ثبت نام به دانشکده برد.
رئیس که عوض شده بود پرسید: شماره دانشجویی ات چند است؟ گفتم : نمیدانم . مثل این بود که برای اولین بار می شنوم. رئیس گفت: شماره دانشجویی مثل شماره شناسنامه است! چطور نمیدانی؟ به هر حال وعده داد پس از استفسارکتبی از مقامات ذیصلاح امنیتی می توانید ثبت نام کنید. متاسفانه این جواب به درازا کشید و هر دفعه که مراجعه کردم خانم منشی گفت: جواب نیامده است. یک ترم یعنی چهار ماه و نیم بیکاری مطلق منشاء اتفاقاتی شد که بعضی از آنها نتایج زیان باری را به بار آورد. به عبارت دیگر روزگاری را حادث کرد که کمدی تراژدی هم به حساب می آید.
در این ایام بیکاری و بلاتکلیفی در تهران، اتاقی در داخل یک خانواده که حدوداً ۹ متر مربع بیشتر نبود کرایه کردم. علاوه بر خودم با برادر کوچکتر و دوستش که تازه در کنکور قبول شده بودند ،در آن اتاق زندگی می کردیم.
از اتفاقات اعصاب خورد کنی که چند بار تکرار شد این بود که گشتیهای ساواک تنها از روی ظن و گمان و شیوه متداولی که داشتند در خیابان و ناگهانی بازداشتم می کردند که دو دفعه آنها را با سوال و جواب از سر گذراندم .ولی یکی از آنها کمی پرتخمه شد.
من با دوچرخه کورسی که به مبلغ ۳۵۰ تومان خریده بودم از میدان فوزیه (امام حسین فعلی )به طرف میدان ژاله روان بودم که ناگهان عین فیلم های پلیسی دیدم یک نفر با اسلحه کمری عریان در جلوم سبز شد .طوری ترمز کردم که نزدیک بود یک معلق تمیز بزنم. مرا به پیاده رو بردند و شروع به بازدید و تفتیش لباسها کردند. حتی جوراب هایم را در آوردند. در این لحظه و حتی هنوز هم نمی دانم که عکس العمل مردمی که پیاده و سواره از آن محل شلوغ و پر رفت و آمد عبور می کردند چه بود؟ انتظاری از آن عابران خوب و ستم بر نبود چون به قول اخوان ثالث:
زمستان است / و سرها در گریبان است/ نگه جز پیش پا را دید نتواند / که ره تاریک و لغزان است / وگر دست محبت سوی کس آری / به اکراه آورد دست از بغل بیرون / که سرما سخت سوزان است
چون برخورد سوم بود حسابی عصبی شده بودم وقتی سوال کرد با کی قرار داری؟ جواب دادم به شما نمی گویم !گفتند اگر بگویی پادرمیانی برایت می کنیم !باز جواب منفی دادم.
البته به واقع اصلاً قراری در کار نبود فقط برای سرگرمی تایم گرفته بودم تا میدان شهدا ببینم چند دقیقه طول می کشد. خلاصه دوچرخه را در صندوق عقب پژو سفیدرنگ گذاشتند و برای تفتیش خانه به طرف خیابان شهرستانی نزدیک میدان امام حسین بردند. زن صاحبخانه که مریض احوال بود رنگ از چهره اش پرید .چون پنج یا شش نفر با اسلحه سبک و یوزی به آنجا یورش آوردند تا بازدید کنند.
هرچی کاغذ و کتاب ،نخود و لوبیا ،گرد نخودچی، پیاز سیب زمینی و خلاصه هر آنچه در آشپزخانه و اتاق بود بهم ریختند ولی چیزی نیافتند.
دوباره با همان پژو اما این بار با راننده مخصوص جهت رانندگی اضطراری با زیر پا گذاشتن مقررات راهنمایی و رانندگی بطرف کمیته مشترک حرکت کردیم. آنقدر با عجله که در خیابان شاه آباد (جمهوری فعلی)با یک موتور سوار تصادف کردیم. راننده پیاده شد و پس از چند دقیقه توقف دوباره پشت فرمان نشست در حالیکه به چاخان میگفت :تا به موتورسوار مصدوم گفتم که چه ماموریتی داریم، گفت: جانم فدای اعلیحضرت !!برایم پر واضح بود که برای دوستان و مافوقش پاچه خواری و برای من قصد پز دادن و شایدم روحیه شکنی دارد.
خلاصه به مقصد رسیدیم .محل مورد نظر آرام بود. اخیرا پس از ورود ماموران صلیب سرخ بین المللی و روی کار آمدن دموکراتها در آمریکا شرایط کمی تغییر کرده و از شدت فشار بر مخالفین کاسته شده بود. مدت نسبتاً زیادی رو به دیوار ایستادم و بعد شخصی آمد و پس از چند سوال و جواب، دستور داد مرا برگردانند و آنها مرا در میدان مخبرالدوله پیاده کردند. چیزی که مایه ترس و هراسم بود، مرور مراحل گذشته و احتمالاً بلاتکلیف ماندن در چنگ آنها بود.
در برگشت به خانه دیدم صاحب خانه دوچرخه را با زحمت به طبقه خود حمل کرده و در وسط اتاق قرار داده. آن بانوی با معرفت دوتا چایی تازه به من داد که مرا زنده کرد و در حق من مادری نمود. آن هم بدون کنجکاوی و بدبینی.
در اینجا لازم است درباره این خانواده و وضعیت آن که شامل کمدی تراژدی است قدری بنویسم: فردوس خانوم کدبانوی خانه از زنان عشایر همدان بود هر روز بعد از ظهر نزدیک آمدن شوهرش که کارگر کشتارگاه و مردی صبور و نجیب بود، لباسهای رنگارنگ محلی و زیورآلات خودش را می پوشید و منتظر می ماند. یکی از روزها وقتی وارد توالت شدم خروسی را دیدم که یک پایش با نخ به شیر توالت بسته بود .حیوان در آن محل کوچک با وارد شدن من به تکاپو افتاد و سر و صدا به راه انداخت.
بالاجبار ماندم تا قدری ساکت شد و من در محل معهود نشستم! کمکم آن خروس چشم دریده کنجکاو شد و با نگاههای متعجب و مملو از سوال خیره شد. در حالی که اصلاً پلک بر هم نمی زد، صحنه مضحک و خنده داری را درست کرد، زیرا چشمانش را گاه به صورت من و گاه به جای دیگر من می چرخاند در حالی که سرش را به یک طرف خم کرده بود و اصلاً حرکت نمی کرد.
چیز دیگری که توجه را به خود جلب میکرد یک گوشت کوب بود که از طرف دسته آن به طور افقی در داخل لوله آب به جای درپوش فرو کرده بودند.سر دیگر آن مانند یک میکروفون جلوی دهان من قرار میگرفت. به این شکل و مخصوصا با سخنرانی و اخبار گویی ساختگی من صحنه کمدی کامل می گشت. گاهی هم سر و صدای این خروس بود که سکوت خانه را در دل شب به هم می ریخت.
اما بشنوید بعد از صداهای مشکوک و سرنوشت خونبار او و علتش را.: فردوس خانوم تنها یک فرزند دختر داشت حدود ۱۲ سال. نحیف و لاغر و رنگ پریده .من در آن خانه بعضی روزها مردی را می دیدم کامل و قوی هیکل و خیلی نتراشیده نخراشیده که بدون سلام و علیکی با من در آشپزخانه با اشتها و بستانکارانه غذا می خورد.
مدتی گذشت تا اینکه در یکی از شب ها بعد از نیمه شب سر و صدایی برخاست که مرا بیدار کرد. در رختخواب نشستم و گوش فرا دادم :بشقاب چینی ۱۲ عدد ،کاسه چینی ۱۲ عدد،قاشق غذا خوری ۶ عدد، قاشق چای خوری ۶ عدد ،و شمرده شمرده با صدای بلند، انگار که یک نفر داشت یادداشت میکرد. به یاد آوردم که میگفتند سیاهه جهیزیه عروس!! ناگهان دلم فرو ریخت ! عروس کیست؟و داماد ؟
خیلی زود هر دو را شناختم ! باورم نمی شد. سیاههکردن تمام شد و سر و صدا ها افت کرد. ولی ناگهان خروش آن خروس برخاست و بعد از کمی تلاش مذبوحانه و بال و پر زدن قطع شد .یعنی به میمنت و مبارکی... !!
انگار با آن سر و صدا ،اعتراض داشت که چرا ما را هم در عروسی و هم در عزا .....
سرم را در میان دو دست گرفتم و با خودم گفتم ای کاش می توانستم از فردوس خانم بپرسم: آخه مادر من !خواهر من !چرا ؟چند فروختی ؟چقدر نیاز داشتی ؟ آخه این دختر چه مزاحمتی برایت داشت؟ چه تناسبی بین آن دو برقرار است؟ ناگهان باز به یاد این شعر افتادم که نمیدانم کجا خوانده بودم:
ما ستم را نشانه گرفته بودیم
اما همه تیر ها از کمان دانش شلیک نشد ا
ای کاش نخست دست جهل را نشانه گرفته بودیم
رسانه های اجتماعی
به اشتراک گذاری مقاله
توسط: احمد قرائتی
1398/08/04