در سایه سار خاطرات آن سال های داغ / زندگی بررسی نشده ارزش زیستن ندارد (سقراط)

در سایه سار خاطرات آن سال های داغ / زندگی بررسی نشده ارزش زیستن ندارد (سقراط)

احمد قرائتی/  در روزهای بهاری نمی توان از چنگ خاطرات گذشته رهایی یافت علی الخصوص که پیرایه ای به نام تعطیلات بر آن بسته شود. گویی که زمان و هوای رخوت آور بهاری آنچنان دست به یکی کرده تا این خاطرات اعم از خوب و بدشان در جلوی چشمم رژه بروند.
 درست اول مرداد ۵۶ بود که خلاص شدم. با لباسی نه چندان مناسب برای خیابان، بدون جوراب با یک جفت دمپایی در خیابانی ناآشنا از مینی بوس مخصوص پیاده ام کردند و رفتند.  هنوز باورم نمی شد. ایستادم و همه چیز را به دقت تماشا کردم. 
اینجا اولین بزرگراه تهران بود که ساخته شده بود. به آسمان خراش های دوردست نگاه کردم. حرف هایی که سه سال تمام در گوشم نجوا شده بود حالا جلوی چشمم بود: گوشه ای از خان بیکران امپریالیسم یا رسیدن به دروازه های تمدن بزرگ!! نکند دومی درست باشد؟ مردم را می دیدم که بدون توجه به همه چیز شاد و شنگول سخت در زندگی روزمره فرو رفته و به سرعت در این بزرگراه می‌تازند.
 بالاخره من هم باید با این جماعت همراه شوم، کمی پیاده رفتم تا به یک بلیت‌فروشی رسیدم. گفتم می‌خواهم بروم بازار راهنمایی ام کردند و سوار شدم. 
در اتوبوس که به مسافران نگاه می‌کردم در چهره هر یک از آنان یک ساواکی بالقوه را می دیدم که همه خودشان را به کوچه علی چپ زده اند در حالی که همه حواسشان به من است که کجا پیاده خواهم شد و با چه کسی ملاقات خواهم کرد و قس علیهذا. رهایی ناگهانی، لحظه ای به یاد ماندنی در زندگی انسان است. 
آزادی را نمی توان تعریف کرد باید لمس کرد. بعد از اینکه در بازار اقوامم، گمشده ی خود را در آغوش کشیدند، نو و نوار راهی کاشانم کردند. وقتی به نزدیکی منزل رسیدم بچه های محل مشغول چراغانی خیابان برای نیمه شعبان بودند. با سلام و علیکی مختصر خود را از شّر سوال و جواب های شان رهانیدم و سُر خوردم داخل منزل.
شب گرم تابستان بود. باغچه ها و کمی هم از فضای حیاط بزرگ خانه پدری آبپاشی شده بود. دیدم که پدرم روی تخت به پشته رختخوابها تکیه کرده و چنان عصبانی و مغموم است که نگو. خدایا لااقل در این لحظه ها دیگر باید از اسب غرورش پایین بیاید اما انگار او اجازه شادی را به اطرافیان هم نمی داد. 
شاید هم در دل شاد اما همچنان مغرور بود. من و پدر بر سر این موضوع اختلاف داشتیم به قول سیاسی های آن زمان تضاد آنتاگونیستی (آشتی ناپذیر).
هر چه بود من به روی خودم نیاوردم دست و پیشانی پدر را بوسیدم بدون اینکه کلمه ای بین ما رد و بدل شود. در ناحیه غرب ایران درست عکس این قضیه بود حتی شبیه یک جشن مثل جشن عروسی با طرف رفتار می کردند. 
در خانه باز و تا چند روز بزن و بکوب بود. یکی از هم کلاس ها نقل می کرد تا یکی دو سال از خرید پیراهن و کفش و کت و شلوار معاف است و همان هدیه ها را مصرف می کند. در اینجا بد نیست که کلا نقش پدران و مادران در مورد رویدادهای اینچنینی را بیان کنیم. مطلب کلیدی این است که در دنیا تنها عشقی که بلاعوض است عشق مادر است این یک شعار توخالی نیست و عشق پدر هیچ گاه نمی تواند به این درجه از استعلا برسد. 
پدر در مقابل نثار عشقش که البته توأم با رنج و محنت نیز بوده عوض می خواهد و آن را مطالبه می کند: پسر بزرگ کردم که عصای دستم باشد، نامم را زنده نگه دارد و دهها آرزوی دیگر.
 بی سبب نبود که هر وقت افراد ملاقاتیشان پدر بود تا چند روز گرفته و سر در گریبان و بی نشاط بودند مثلا دوستی که سال ششم پزشکی را می گذراند و حالا در اینجا گرفتار آمده بود پدرش در هر دفعه ملاقات با لهجه ترکی غلیظ می گفت: آی محمدآقا! پس دچتری(دکتری) چه میشود؟!  مادران هرگز چنین سوال های آزاردهنده ای را بر زبان نمی آوردند. 
اگرچه بدتر از آن را نیز در دل داشتند. آنها برعکس، همین که فرزندشان را سرحال و سالم می دیدند برایشان کفایت می‌کرد و حتی بچه‌ها را روحیه و دلداری می دادند.
 بعد از واقعه ترور ناصرالدین شاه و غائله ی بابی ها هرکس علیه حکومت قاجار و دست نشاندگان محلی شان بر می خواست و اعتراض می‌کرد دولتی‌ها و حتی مردم عادی انگ بابی به او می زدند. شبیه به این تلقی در آن زمان بخصوص در شهرهای کوچک و سنتی به شکل دیگری رواج داشت به این صورت که مخالف حکومت را مساوی با وطن‌فروش می گرفتند و یکی از دلایل مهم ناراحتی امسال پدر من چنین بود. 
نقش مادران را در جنگ تحمیلی و برخورد آن ها را هم که به صورت آشکار شاهد بودیم.
 به اصل مطلب بازگردیم و آن تابستان رهایی و داغ. تاچندماه در حال و هوای محل قبلی بودم هر چه خاطره داشتم از آن چهار دیواری نشأت می گرفت. دو هفته بسیار بدی را گذرانده بودم که حتی باعث لاغری مشهودی شده بود.
 داستان از این قرار بود که دو هفته پایان محکومیت را به محل دیگری اعزام می کردند از آنجا که پروسه حقوق بشر شروع شده بود، محبت کردند و گفتند هرکس هم اتاقی خود را انتخاب کند، من احمد را انتخاب کردم. کارگر خیاط و مهربانی که از همان روزهای اول با من هم اتاقی بود و مرا در حمل و نقل و بهبودی کمک می کرد. یکبار در روزهای بازجوئی که حال خیلی بدی داشتم در حالی که مرا روی کول حمل می کرد، روی سرش بالا آوردم. 
ولی او خودش سالم تر و قوی تر از این حرفها بود و من توانستم سه سال را با او سر کنم. آنچنان وابستگی به او پیدا کرده بودم که وقتی در این اواخر، تنها ۲ روز زودتر از من خلاص شد، دچار چنان حالی شدم که حتی ظرف نهار را دست نخورده مرجوع نمودم. در طول شب چند بار بیدار شدم و دنبالش گشتم: توی اون دو وجب راه کجا ممکنه قایم شده باشه؟! که کم کم می فهمیدم موضوع از چه قرار است. 
به یاد تابستان هایی افتادم که اجازه داشتیم در حیاط بخوابیم و عجب هوایی بود!! بند زنان عادی چسبیده به محل ما بود. هر شب از ساعت ۱۰ به بعد سر و صداها کم میشد. یک شب از اتفاق که شب جمعه هم بود، سروصدا از همیشه بیشتر بود. به طوری که مسئول بند در بلندگو آنها را با لحنی نه چندان مودبانه آنها را دعوت به سکوت و نظم می کرد.
 همان مسئول دفعه دوم فریاد کشید: چه مرگتونه؟ شب جمعه اس آتیش گرفتید؟ اما در یک لحظه سروصدا تبدیل به زار و شیون شد و بالاخره بعد از چند دقیقه، سکوت حاکم شد. شنیدم که مامور پشت بام از دیگری پرسید: مُرد؟ گفت: آره!
 باز هم در یکی از روزهای همان تابستان وقتی در صف دستشویی قرار گرفتم دیدم سکوت غیرمتعارفی حاکم و سرها به پایین است. پرسیدم موضوع از چه قرار است؟ دوستی جواب داد: که دیشب دست یکی از دوستان خورده به پای دوستی دیگر. 
از آنجا که اولی سالمند و دومی نوجوان بود این تماس تعبیری دیگر پیدا کرده بود. عامل تعصباتِ گروهی یک طرف، بوبُردار شدن پلیس هم از طرف دیگر وضعیت آزار دهنده ای ایجاد کرده بود. به خاطر جو مسموم بی تجربگی بچه‌ها که اکثراً جوان و ناپخته بودند، نمی توانستند صحت و سقم موضوع را بررسی و فیصله دهند. 
صحنه خیلی آزاردهنده ای که هیچگاه فراموش نخواهم کرد و در جلوی چشمم با تمام ریزه کاری هایش مجسم می شود این است که طلبه ای جوان و قدری عصبی مزاج به صورت آن مرد که مویش سپید بود تف انداخت. 
از آن به بعد بود که زندانی در آن زندان برایش رقم خورد و در تنهاتر از تنهایی فرو رفت. حتی غذا را روی تختش که در ردیف پایین بود به تنهایی می خورد و مطالعه می کرد.
بعد از گذشت چهل و اندی سال به یقین می توانم بگویم که اصل موضوع از هیچ اعتباری نمی‌توانست برخوردار باشد. البته با ادله کافی که دیگر هیچ کس نه نیازی بدان دارد و نه از رنجی که آن مرد سپید موی کشید چیزی کسر می‌کند. توضیح بیشتر این حادثه موجب اطاله کلام است. دیگر این که افراد پلیس هم از یک صنف نبودند. حتی روزی دیدم که در ماه رمضان یکی از کارشناسان ارشد (نام جدید باز جو) تکه فرش کوچکی را در آفتاب پهن کرده و مشغول نماز و عبادت بود. آن هم چه خالصانه!! او مثل خیلی از انسان ها دینش از کار و کسب اش جدا بود. 
قصه ای جالب تر نقل کنم، درباره یکی از ماموران پلیس سیاسی که مسئول بند بود. قدی بلند داشت، قوی هیکل و سبیلی پر پشت با لهجه آذری. آنقدر رفتارش کینه توزانه بود که با کفش می آمد روی سفره بلند بچه ها. بعد از مدتی غیبش زد و او را نمی دیدیم. 
بعدها او را روی پشت بام دیدیم که کشیک می داد و این یعنی تنزل درجه.
 آری طرف متحول شده بود و فهمیده بود که تمام بدگویی ها و تهمت هایی که رؤسا در گوشش خوانده بودند دروغ بوده است. او هم عکس العمل نشان داده بود. 
بعد از انقلاب شنیدم که زندانبان افسران و درجه داران عالی رتبه نظام شاهنشاهی شده بود. بالاخره انسان موجود عجیبی است و در ضمیر ذاتی اش چیزی نهفته که اگر آفتاب ادراک به آن بتابد، بیدار می شود. خداوند عاقبت همه را به خیر گرداند.
 

احمد قرائتی
توسط: احمد قرائتی 1398/02/07
ارسال نظر

نظرات

مشاهده تمام نظرات

ارسال یک نظر

اخبار آی تی

  • روبات روسی به فضا می رود

    روبات روسی به فضا می رود

    نخستین نمونه روبات شرکت دولتی «روس کاسموس» پیمانکار این طرح علمی و فضایی، قرار است سال 2019 برای آزمایش آماده شود. براساس برنامه ریزی صورت گرفته، روبات ویژه که انتظار می رود سال 2021 به ایستگاه فضایی بین المللی منتقل شود، توان انجام امور مختلف از جمله راهپیمایی و هدایت فضاپیمای باری بدون سرنشین را هم خواهد داشت.

    مشاهده مقاله
  • این پهپاد مین های زمینی را شناسایی و منفجر می کند

    این پهپاد مین های زمینی را شناسایی و منفجر می کند

    شاید زمانی که بسیاری از هم سن و سال های مسعود حسنی مشغول ساخت خانه های لگویی خود بودند، این جوان افغانستانی در فکر تکمیل اختراعی بود که در نهایت به نخستین نمونه اولیه پهپادهای یابنده و منفجر کننده مین های زمینی تبدیل شد. درادامه با تک شات همراه باشید

    مشاهده مقاله
  • به زودی ضربان قلب شما پسورد شما می‌شود

    به زودی ضربان قلب شما پسورد شما می‌شود

    به گفته محققین ضربان قلب شما می‌تواند جایگزین پسورد شما هنگام استفاده از لوازم الکترونیکی باشد.  محققان دانشگاه Binghamton راهی جهت حفاظت از سوابق سلامت جسمانی افراد را باستفاده از ضربان قلب افراد یافته‌اند

    مشاهده مقاله
  • لنزهای چشمی دوربین دار در راهند

    لنزهای چشمی دوربین دار در راهند

    سال‌هاست که محققان روی تلفیق سخت افزارهای کامپیوتری و لنزهای چشمی کار می‌کنند. اولین دستاورد در این زمینه نیز مربوط به تیم دانشگاه واشنگنتن در شهر سیاتل است که موفق شده‌اند نمونه اولیه یک مدار الکتریکی،یک دریافت کننده امواج رادیویی

    مشاهده مقاله
  • خرید با شارژ ایرانسل از «کافه بازار»

    خرید با شارژ ایرانسل از «کافه بازار»

    خرید نرم‌افزارهای موبایلی با شارژ ایرانسل در «کافه بازار» امکان‌پذیر شد.

    مشاهده مقاله

عضویت در خبرنامه

برای عضویت در خبرنامه کافی است نام و ایمیل خود را وارد کنید


👍 خبرنامه مردم سیلک

خبرنامه مردم شهرستان کاشان